فکیف اصبر علی فراقک
ای عشق ! از تو شکایت دارم که چرا عاشق و چرا معشوق من شدی ؟ تا من هم عاشق و معشوقت شوم ؟
و باز گله دارم که چرا از نظاره رخسار شاه وش ماهرخ زهره جبینت که اطاعت و عبادتم در آن خلاصه میشود محروم و بی نصیبم؟
من یقین دارم تو عاشق روی نادیدنیم هستی و دل عاشق هم که به معشوق خوش است و ناچار این خوشی هم با نگاه فراهم آید . پس تو هر گاه دلت هوای مرا می کند به رخساره زرد و غمگین من نظاره میکنی و من پس از عمری سوختن هنوز در وصالت و در پشت پنجره دیدارت منتظر و امیدوارم . ولی مرا همین بس که میدانم بر حال عاشقان دیوانه آگاهی ! پس شکوه مرا بر دیوانگی ام نادیده گیر و نا شنیده .