همه از خویش برون گشته و در خویشی جان

اغنیا در دو جهان گشته و درویشی جان

به لب آمد دگران را و به جنّت شده اند

تو به لب نامده سختی و چه بد کیشی جان

ریشه زد غم به درون دل و خون می جوشد

شده بی ریشه دل اما تو چه دلریشی جان

هر چه از نعمت و از راحتی ام بهره کم است

لیک پوسیده تن و بیشتر از بیشی جان

خنک از گریه شود این جگر تفتیده

لاجرم خنده کنان بر جگرم نیشی جان

من در این فکر فرو رفته چه سان پرگیرم

به قفس خوی گرفتی به چه اندیشی جان

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

Template Design:Dima Group