تا که دیدم چشم زیبای ترا آن دیگران از یاد رفت
من شنیدم صوت شیوای ترا صوت اذان از یاد رفت
در عجب بودم چه سان زآتش برون آرم دلم
حس نمودم دست گیرای ترا حتی جنان از یاد رفت
بی خبر بودم نمی دانستمت تنها مرا بگزیده ای
تا که هوش آمد سراپای مراغم بی عنان از یاد رفت
وای من از غصه ها کین دل چو تن پژمرده کرد
تازه فهمیدم دلیل غصه را چون باغبان از یاد رفت
من صلیبی نیستم روح خدا انفاس قدسی دیده ام
چون شنیدم آه جانکاه ترا روح و روان از یاد رفت
کاش بگذارد اثر این گفته ها بر آن دل سنگین تو
خود که میگویی سخنهای مرا اما چه سان از یاد رفت
باز می گفتم به دل آیا گران جانی ندارد چاره یی
لیک دیدم روی زیبای ترا جان گران از یاد رفت