ای سرو که استاده مرا می نگری

همچون من شیدا تو نبینی دگری

روزگاری من و دل چون تو به پا استاده

بنشستیم چو بر غصه نبودم سپری

تیر غمهاش فرستاد و دلم را خون کرد

آنکه صاحب نظری بود و نکردم نظری

من وهرکس که دهددل به همین حال فتد

قصه لیلی و مجنون که ندارد هنری

تو مبادا که دلت را به کسی بسپاری

سرو خشکیده شوی راه به آتش ببری

عمر من رفته و دل خسته و او می خندد

چه کنم ناله به قلبش نگذارد اثری

عشق او آمد و دل برد و مرا مفتون کرد

حاصل از عشق رخش بود مرا جان بسری

آری اینگونه شدم شهره به بازار غمش

صد حيف كه اين غصه ندارد ثمری

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

Template Design:Dima Group